خاطرات یک عدد الکی شاد!



آقا من تو پست قبل یادم رفت بگم ، مهتاب یکی از بچهای ما که بلند شد کاراش رو بگه با یه حالت خیلی معمولی بلند شد گفت المپیاد ریاضی و علوم مقام آوردم[یادم نیس رتبه هاشو بگم ولی گف] علاقه دارم المپیادای مختلفو شرکت کنم ، طراحی نقاشی این اون :|

قیافشم کلا این شکلی بود: :|

بعد اونا. بماند نگم دیگه:|

شنبه هم اول کاری میخوان ببرنمون موزه دفاع مقدس-___-

پارسال رفتیم اشکمونو در آوردن و پا درد گرفتیم برگشتیم:|

دیروزم یه عاقایی رو آورده بودن یه ساعتی فک زد درباره همین دفاع مقدس:/

ما که گوش نکردیم چرتو پرتاشو ولی خب دستش درد نکنه ریاضیمون پرید

تهِ نمازخونه نشسته بودیم بعد آفتابم زده بود با ساعتم نور رو زدم تو چش یارو ولی خب چون فاصله دور بود اذیتش نکرد:/

دیگه اینکه امروز خیلی بیکارم دلم درس میخواد-__-

همین دیگه حرفی ندارم :|


با این مدرسه جدیده اصلا نتونستم کنار بیام تا الان
بی نظمه خیلی
همت که بودم واقعا همه چیز منظم و تمیز بود ولی اینجا کاملا برعکسه
کلا 15 نفر از بچهای ما اومدن اینجا
10 تا تجربی ، 2 تا انسانی و 3 تا هم ریاضی
بقیه همه از مدرسه بینایی اومدن و تک و توک عادی
بینایی هام نمونه ان
با معاون پرورشی کلاس دفاعیو داریم بعد یکی یکی بلندمون کرد که چه کارای هنری بلدین از آشپزی تا مسابقات و اینا
بچهای بینایی همشون بلند میشدن میگفتن فلانیم از مدرسه شهید بینایی معدلم 20 کار با مس و نقاشی و طراحی و اینا 
بعد یکی بلند شد گف من کیکم درست میکنم
 معاونه گف خوش بحال مادراتون که دختر دارن من دوتا پسرم که تو آشپزی و اینا بدردم نمیخورن
عاقا اینا یه کلمه شنیدن پسر داره
دیگه یکی گف خانوم من غذای اصلیو درست میکنم مامانم ژله و کیک:|
اون یکی جَو گرفتش که خانوم من ژله کیک نسکافه قهوه بستنی کافی شاپ!!!! اینا بلدم درست کنم
بعد معاونه گف کافی شاپ بلدی درست کنی؟:| ینی چی؟:|
رفیقش برگشت گف مامانش کافی شاپ داره اینم چرت میگه
بچه رو ضایع کرد
خلاصه که امروزم معلم شیمیه اومده میگه من همسن مادرای شمام پسرم از شما بزرگتره یازدهمه:|
عربیه دوباره اومد پسرشو به رخمون کشید/:
معلم دینی مدرسه قبلیمون میومد سر کلاس میگف "رفته بودم میدون فاطمی ، بعد یه پسره افتاده بود دنبالم بهش گفتم من سن مادرتو دارم خجالت بکش بعد پسره هم میگفته عع جدی میگی؟ اصن بهت نمیخوره"
با صدای پر از اِفِه و نازک بخونین:|
حالا مشخصات ظاهری و اخلاقیشم سگ ، چاق :| ، همچین بگی نگی شوخ هم بود
ما که هیچکدوم خوشمون نمیومد ازش حالا اومدیم اینجا معلم عربیه کپی همونه:| فقد اون یذره شوخ طبعی رو هم نداره دیگ-_- هاپو کمشه:/
یه کلام بهش گفتم من نمیخوام نکات رو تو دفتر بنویسم و تو کتاب مینویسم میخواس منو بخوره-_-
وای چقد حرف زدم:|
شروع شد دوباره چرت و پرت نویسیام:|
خب فعلا به درسای خوشگلتون میسپارمتون
آخ راستی فردا برنامم اینه :
ریاضی ، هندسه ، ریاضی ، زبان ، تفکر =|
مغزم قراره متلاشی بشه =)
دیگه بسه فعلا بابای رفقا =)

درس خوندن اونجاش قشنگه که بجای اینکه بگی انتگرال به چه دردم میخوره، بگی وای چقدر گوگولیه. :))

می‌دونم اولشه. نمیخواد ذکر کنیدش. فعلا مهم اینه که بامزه‌ست و قابل فهم. :))

اعداد مختلط هم بانمکه.

اصلا ریاضی عشقه.

حالا اینکه سر کلاسش مخم داغ می‌کنه زیاد اهمیتی نداره.

مهم اینه که زیباست.

وای نمی‌دونید که. :)) هرچی از درسای دبیرستان حالم بهم میخورد، با اینا عشق می‌کنم اصلا.

ادبیاتم که دیگه اصلا لازم به گفتن نیست.

اقتصاد هم دوست دارم. =)

با اینکه جزوه و ایناش رو نمیخونم اصلا، ولی سر کلاس همیشه فعالم.

درس جذابیه. حیف که یادم رفت هفته‌ی پیش از استادش بپرسم یه چندتا منبع بهم معرفی کنه بیشتر بخونم درباره‌اش.

فیزیک رو زیاد دوستش ندارم. ولی استادمون خوبه. قشنگ درس می‌ده. ایشالا که قشنگم نمره بده.

زبانم که کلا باهاش مشکل خاصی ندارم.

میمونه دانش خانواده. که راستش چهارشنبه که جلسه‌ی اولم بود سر کلاسش نشستم، واقعا مخم سوت کشید از دستش.

کل تایم هندزفری تو گوشم بود و سرم تو گوشی. داشتم تو گروهمون فحشش می‌دادم. :))

قشنگ شرفم به باد رفت.

حجم چرت و پرتی که گفت انقدر زیاد بود که نزدیک بود وسط کلاس لفت بدم. ایح.

انقدرم زورم میاد از اینکه باید ۶۵ تومن بدم واسه کتابش. -_-

و آره خلاصه.

متاسفانه خبری از اعتصاب و تحصن و این صحبتا نیست.

هفته‌ی پیش دو روز رو نرفتیم. و کلاس‌ها با ۵ نفر و ۲ نفر و ۸ نفر تشکیل شد.

و کسایی که گفته بودن نمیرن و لیدر بازی درآوردن، پاشدن رفتن.

بچه‌هاعم گفتن دیگه پایه نیستیم.

ولی خب خبر دارم که خیلی از پسرامون میرن اعتراضات کف خیابون.

دخترا رو زیاد نشنیدم. شاید نهایتا یکی دو نفر.

در و دیوارای دانشکده پر شعاره. که هی پاک می‌شه و دوباره می‌نویسن.

حراستمون پایه‌ست و گیر نمیده. میگه از جلوی من که رد می‌شید مقنعه‌اتونو بکشید جلو، جلوی مانتوتونو ببندید، دهن منو ببندید که گیر ندم. بعدش برید راحت باشید. :)

محیط ولی کوچیکه. هم خود دانشکده. هم محله‌اش. همه‌ کوچه‌ها بن بسته و سه تا پایگاه بسیج اونجاست. و ت بخوری تت می‌دن.

پوف. چی بگم.

مثلا درسی بود پستم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قصه شب مطالب اینترنتی کتابداری و اطلاع رسانی ریاضیات و کاربردها آموزش فناوري اطلاعات یک لیوان محبت پدیده کاشان نمایندگی تعمیرات در تهران شاعرانه عشق specialized-translation